رقاصه
در دل ميخانه سخت ولوله افتاد
دختر رقاص تا به رقص در آمد
گيسوي زرين فشاند و دامن پر چين
از دل مستان ز شوق ، نعره برآمد
نغمه ي موسيقي و به هم زدن جام
قهقهه و نعره در فضا به هم آميخت
پيچ وخم آن تن لطيف پر از موج
آتش شوقي در آن گروه برانگيخت
لرزه ي شادي فكند بر تن مستان
جلوه ي آن سينه ي برهنه ي چون عاج
پولك زر بر پرند جامه ي او بود
پرتو خورشيد صبح و بركه ي مواج
آن كمر همچو مار گرسنه پيچان
صافي و لغزنده همچو لجه ي سيماب
ران فريبا ز چاك دامن شبرنگ
چون ز گريبان شب ، سپيدي ي مهتاب
رقص به پايان رسيد و باده پرستان
دست به هم كوفتند و جامه دريدند
گل به سر آن گل شكفته فشاندند
سرخوش و مستانه پشت دست گزيدند
دختر رقاص ليك چون شب پيشين
شاد نشد ، دلبري نكرد ، نخنديد
چهره به هم در كشيد و مشت گره كرد
شادي ي عشاق خسته را نپسنديد
ديده ي او پر خمار و مست و تب آلود
مستي ي او رنگ درد و تلخي ي غم داشت
باده در او مي فروزد ، گرم و شرر خيز
حسرت عمري نشاط و شور كه كم داشت
اوست كه شادي به جمع داده همه عمر
ليك دلش شادمان دمي نتپيده
اوست كه عمري چشانده باده ي لذت
خود ، ولي افسوس جرعه يي نچشيده
اوست كه تا نالهاش غمي نفزايد
سوخته اندر نهان و دوخته لب را
اوست كه چون شمع با زبانه ي حسرت
رقص كنان پيش خلق ، سوخته شب را
آه كه بايد ازين گروه ستمگر
داد دل زار و خسته را بستاند
شايد از اين پس ، از اين خرابه ي دلگير
پاي به زنجير بسته را برهاند
بانگ بر آورد اي گروه ستمگر
پشت مرا زير بار درد شكستيد
تشنه ي خون شما منم ، منم آري
گل نفشانيد و بوسه هم نفرستيد
گفت يكي ، زان ميان كه : دختره مست است
مستي ي او امشب از حساب فزون است
آه ببين چهره اش سياه شد از خشم
مست ... نه ، اين بينوا دچار جنون است
باز خروشيد دخترك كه : بگوييد
كيست ؟ بگوييد از شما چه كسي هست ؟
كيست كه فردا ز خود به خشم نراند
نقد جواني مرا چو مي رود از دست ؟
كيست ؟ بگوييد ! از شما چه كسي هست
تا ز خراباتيان مرا برهاند ؟
زندگيم را ز نو دهد سر و سامان
دست مرا گيرد و به راه كشاند ؟
گفته ي دختر ، ميان مجمع مستان
بهت و سكوتي عجيب و گنگ پراكند
پاسخ او زان گروه مي زده اين بود
از پي سكوت .... قهقهه يي چند